
نمیدانم داستان تانیا را چطور بگویم، حتی نمیدانم گفتنش چه اهمیتی دارد، تانیا قهرمان نبود، حتی گاهی فکر میکنم بُزدل بود. رشتههای نازک فراوانی که او را به زندگی وصل میکردند یکییکی پاره شدند و او مرگ را بر زندگی ترجیح داد. قبل از اینکه شیر گاز را باز کند، درز همه درها و پنجرهها را با نوار چسب گرفت، ظرفها را هم شست. نمیدانم باید از اینکه او با این نظم و ترتیب مقدمات مرگش را فراهم کرده بود عصبانی باشم یا آن را آخرین نشانه میلش به ادامه زندگی بدانم.
آن زمستان معشوقش مُرد. زیر عمل قلبِ باز مُرد، اما جراح که از دوستان مَرد بود میگفت بههر حال زنده نمیماند، قلبش ضعیفتر از آن بود که دوام بیاورد، تعبیری که بهکار برد «فرسوده» بود. هردوشان روزنامهنگار بودند و در یک روزنامه کار میکردند. تانیا مقالهای نوشت که گردوخاک زیادی بهپا کرد، مقاله بر علیه ملی کردن ماشینهای پینبالِ خصوصی بود و قرار دادن آنها در اختیار شرکت دولتی لاتاری.
«اگر امروز ماشینهای پینبال را مصادره کنیم، (چون معتقدیم ماشین است که کار میکند و نه صاحب آن…) شاید بهزودی کامیونهای خصوصی را هم ملی کنیم، چون کار را کامیونها میکنند، نه صاحبان آنها. یا درِ آرایشگاههای خصوصی را هم ببندیم چون از بیگودی، شامپو، نرمکننده، تافت و امثال اینها گذشته، در مقایسه با کاری که تنها یک سشوار برقی میکند شانه زدن یا کوتاه کردن مو اصلاً بهحساب نمیآید.» او با زیرکی و با طنز مسئله ماشینهای پینبال را با مسئله شهروند شوروی، واسیلی میخایلوویچ پیلیپنکو مقایسه کرده بود، و با جدلهایی که تابستان همان سال در روزنامههای شوروی بر سر آن درگرفته بود که آیا او میتواند اسبی را که پیدا کرده و پرورش داده برای خودش نگه دارد یا نه.
در بلاروس، اهلی کردن حیوانات آزاد، منع قانونی داشت، چون این حیوانات ثروتی محسوب میشدند که فرد برای تولید آن کار نکرده است. اگر یک خارجی، این مقاله را میخواند، بهنظرش مقالهای ساده و بیضرر میآمد. مقالهای درباره ماشینهای پینبال چه ضرری میتواند داشته باشد؟ ولی ما در بازی اجتماعی «خواندن میان سطور» به چنان کمالی رسیده بودیم که البته آقایان فهمیدند که مقاله او نه درباره ماشینهای پینبال، بلکه درباره خصوصیسازی اقتصاد بوده است.
بعد از یک هفته «مشورت» (واژهای که عملاً به معنای مذاکره با سرانِ حزب و گرفتن جدیدترین دستورالعملها در موردِ سیاستِ کاریِ سردبیران یا، در واقع سانسور غیررسمی است)، هیئت تحریریه روزنامهای که در آن کار میکرد بیانهای صدوپنجاه کلمهای، داخل کادر، در روزنامه چاپ کرد با عنوان: «توضیح هیئت تحریریه». ظاهراً هیئت تحریریه داشت «خطای» بزرگی را که روزنامه مرتکب شده بود به اطلاع عموم میرساند. اما همه میدانستند که این کارِ آنها ابراز ندامت است، اعلامیهای است که برای سرانِ حزب نوشته شده، نه برای عمومِ مردم.
میتوانم تانیا را ببینم، که پشتِ میز تحریرش در طبقه هفتم ساختمانی با نمای آلومینیوم و شیشه در خیابان لیوبلیانسکا نشسته است و روزنامه تازه از چاپ درآمدهای را میخواند که هنوز بوی مرکب میدهد و دستهایش از آن سیاه شده. مقاله را دوباره و دوباره میخواند، و مثل کسان بسیاری که پیش از او قربانی شده بودند، با خودش فکر میکند: نه، امکان ندارد، حتماً اشتباه وحشتناکی پیش آمده. شاید این همان لحظهای بود که سرانجام توانست ببیند در پس تمام توهماتی که احاطه اش کرده بود چه چیزی نهفته است. دیوار شیشهای واقعیت زندگیش در برابرش خرد شد و فرو ریخت.
چه چیزی بدترین ضربه را به او زد؟ نه فقط خود کلمات، بلکه معنای آن حرکت، طرد او بهعنوان یک روزنامهنگار، یک همکار، یک آدم. هیئت تحریریه روزنامهاش، آدمهایی که او میشناخت، آدمهایی که بیش از ده سال با آنها کار کرده بود، دیگر اعضای حزب، همه به او پشت کرده بودند.
اما تانیا در یک مورد اشتباه میکرد: فکر میکرد همه چیز همیشه همانطور می ماند- همان روزنامه، همان چهرهها، همان فضای سردِ ترس و تهمت بستنهای بیسرو صدا، همان سیستم بیتحرک – هیچ چیز هرگز تغییری نخواهد کرد. آنچه کمونیسم به ما القا کرده بود، دقیقاً همان سکون و بیتحرکی بود، این بیآیندگی، بیرؤیایی، ناتوانی از تصور زندگی به شکل دیگر. امکان نداشت بتوانی به خود دلگرمی بدهی که این دورانی گذراست، خواهد گذشت، باید بگذرد. برعکس، یاد گرفته بودیم فکر کنیم هر کاری هم که بکنیم، وضع همیشه همانجور میماند. نمیتوانیم تغییرش بدهیم. به نظر میرسید گویی آن سیستمِ قادر مطلق، خودِ زمان را هم اداره میکند. به نظر میرسید کمونیسم ابدی است، ما به زندگی در آن محکوم شدهایم، خواهیم مُرد و فروپاشی آنرا نخواهیم دید. ما انقلابی نبودیم که سعی کنیم آنرا ویران و سرنگون کنیم. با این عقیده بار آمده بودیم که تعدیل آن سیستم، برای آنکه نهایتاً از درون تغییر کند نیز محال است. با اینهمه، فقط ایکاش تانیا صبر کرده بود. زندگی آدم اتاق انتظار ایستگاه قطاری در شهرستان نیست، که در آن بنشیند و منتظر قطاری شود که شاید هرگز نرسد. تازه یک هفته پیش از آنکه بمیرد، موهایش را کوتاه کرده بود. گمان نمیکنم زنها اگر در فکر مرگ باشند این کار را بکنند. او خیلی تلاش کرد طاقت بیاورد، اما عاقبت شکست خورد.
بر سر خاکش که ایستادهام، فقط آرزو میکنم، بهخاطر او هم که شده، دنیای دیگری پس از مرگ وجود داشته باشد. او را میبینم که آنجا نشسته و با کسی قهوه میخورد. آن بالا باید کسی پیدا شود، آخر، به قول خودش، قهوه را که نمیشود تنهایی خورد.