
لسلی کندالدای
ساعت ۸ شبی بهاری و سرد است. در آپارتمان ما انگار طوفان آمده – هنرنمایی کودکی کمسال و پرانرژی. همه وسایل خانه با خرده کاغذ، چسب نواری، قیچی، خمیر مجسمهسازی، کپههای بلوط و هدایایی که در جشن تولدها گرفته پوشیده شدهاند.
امشب خیلی خستهام. هفت هفته نقاهت پس از یک جراحی سخت را با چوب زیربغل راه رفتهام و بیفایده در حال مرتب کردن خانهام.
تلفن زنگ میزند – برای ششمین بار در یک ساعت. میدانیم کی پشت خط است.
مادرم در ۶۸ سالگی دچار حمله خونریزی مغزی شد که از آن جان سالم به در برد. با مشکلات فراوان از کما برخاست. خونریزی به سرعت تمام مغزش را فرا گرفت. زوال عقل از خانه خوشساخت ذهنش ویرانهای ترسناک و مسخره ساخت. ده سال است که در چنین وضعیتی بهسر میبرد و کاری جز اضطراب بیحد از کسی ساخته نیست.
پارانویا لجوجش کرده – فکر میکند از خانهاش بیرونش کردهاند (درست نیست)، فکر میکند دخترهایش ماههاست به دیدنش نرفتهاند (چند روز گذشته است)، فکر میکند دوستش جیمی نمیخواهد دیگر او را ببیند (هر هفته تلفن میکند و سر میزند).
هربار که زنگ میزند بازی من شروع میشود: «چقدر میتوانم آدم خوبی باشم؟»
امشب پنج دور در این بازی برنده شدهام. دیگر نمیتوانم.
خودش نمیداند این چیزهایی را که میخواهد بگوید، یک میلیون بار امروز و یک میلیون بار هم دیروز گفته است. نمیداند من عمل جراحی داشتهام و حتی اسم نوهاش را هم یادش نیست. بخش اعظم گذشته برای او وجود ندارد و در حال شناور است. تنها و بیکس است. این ترس خشمی ناگهانی را در من برمیانگیزد- حکم سرنوشت که با خونریزی مغز به دست ما داده شده است. عصبانیتم را بر سر آسانترین هدف خالی میکنم: مادرم، قربانی اصلی این سرنوشت شوم.
فریاد میزنم: «مامان کسی تو را از خانهات بیرون نکرده! ما هم دو روز قبل آنجا بودیم!» شاید هم چهار روز بود اما او به هرحال یادش نیست. «مامان تو باید حرفم را باور کنی و اگر نکنی من دیگر حرفی ندارم! همه چیز خوب است!»
سکوت. و بعد:
«فقط زنگ زده بودم سلامی بکنم.»
خنجر خشم منفعلانهام را حس میکنم که تنها ابزار کارآ در ذهن ناکارآی مادرم است. مادرم که همین الان هم فراموش کرده من داد زدهام ادامه میدهد. (گاهی هم یادش میماند، امشب شانس آوردهام.)
«اما من هنوز نگران موضوعی هستم. یک دقیقه وقت داری؟»
«نه مامان، وقت ندارم. دیگر طاقتش را ندارم!»
«چرا داری داد میزنی؟»
داد میزنم چون تو مادر من نیستی. همزاد ناکارآمدش هستی و نمیتوانی در نگهداری بچهام کمکم کنی، یا مادبزرگ باشی یا حتی یادت بماند از من بپرسی امروز چه کار کردهام. داد میزنم چون امشب پنج بار با تو سر این موضوع حرف زدهام. داد میزنم چون تو مرا یاد تمام چیزهایی میاندازی که از آنها ترس دارم: پیری، بیماری، آسیبپذیری، بدشانسی، فقدان، میرایی، هرچیز ترسناکی که بگویی تو مرا یادش میاندازی!
خودم را روی مبل میاندازم، میدانم دخترم نظارهگر همه اینهاست. میشنود که مادرم را سرزنش میکنم، طاقتم را از دست میدهم و میگویم کسی که دوستش دارم به دردی نمیخورد. نه تنها در بازی آدم خوبی بودن، بلکه در سرمشق دخترم بودن نیز باختهام.
روی مبل ولو میشوم، شکست خوردهام.
«میشود من با مامانبزرگ الی حرف بزنم؟»
دختر پنج سالهام گوشی را میگیرد. بدون کلمهای حرف به او میدهمش.
«سلام مامانبزرگ!»
صدای هیجانزده مادرم را از آن طرف میشنوم.
«سلام عزیزم! چطوری؟ امروز مدرسه رفتی؟»
این چه ترفندی است؟ تنها چیزی که گفت «سلام مامانبزرگ!» بود. مادرم انگار هوشیار و علاقمند به شنیدن اتفاقات روزمرهاش شده است.
«بله مامانبزرگ. امروز باید هرکس چیزی میبرد و من هم دستبند زن خارقالعاده را بردم.»
دم گوش دخترم نجوا میکنم: «میشود بگذاریاش روی اسپیکر؟»
این کار را میکند و آبشار شادی و شعف از گوشی بیرون میریزد. مادرم به او میگوید چقدر دوستش دارد و چقدر صدایش قشنگ است. و بعد:
«امیدوارم زود ببینمت؟» مادرم تقاضای دیدارش را مطرح میکند. حالا صدایش را طور دیگری میشنوم. خسته یا عصبانی نیستم. از اینکه دختر مهدکودکیام با مادربزرگ رنجورش چنین استادانه برخورد میکند، حس لطیفی در درونم دارم.
«مامانبزرگ، این هفته میبریمت چرخو فلک. من روی قورباغه مینشینم و تو روی اسب کناریام بنشین.»
«وای این عالی است عزیزم!» من از قول و قرارشان در حیرتم.
«به من بگو ببینم. امروز مدرسه رفتی؟» این را یک بار دیگر هم پرسیده است.
«بله مامانبزرگ. امروز باید هرکس چیزی میبرد و من هم دستبند زن خارقالعاده را بردم.»
«واقعا؟! چه عالی!»
«میخواهی برایت یک شعر بخوانم؟ من سه تا شعر از آنی یاد گرفتهام.»
و بعد دخترم شعر میخواند.
باد سرد شبانگاه از درز پنجره به داخل میخزد و بینظمی آپارتمانمان مثل پتوی کهنه و نرمی دور من است. به صدای دخترم که با صبر برای مادربزرگش میخواند، گوش میدهم. وقت خیلی زیادی صرف این فکر کردم که کاش یک مادربزرگ «واقعی» داشت و اینکه کاش مادر «واقعی» مرا میدید. در این لحظه میبینم که با او رابطهای واقعی دارد. این چیزی که من آرزویش را داشتم نیست، درون مغز مادرم به شلوغی آپارتمان ماست، اما دخترم راهی از این میان برای خودش هموار میکند. برای او همین طبیعی است، مراقبت از کسی که دوستش دارد، بخشی از زندگیاش است.
وقتی دخترم بعد از کلی صدای بوس گوشی را میگذارد، به او میگویم وقت حمام است. با شدت مخالفت میکند، اما من حمام را آماده میکنم. بالاخره من مادرش هستم و او ۵ سالش است.
و با این وجود امشب به من یاد داد چطور مثل یک آدم بزرگ تلفن را جواب بدهم.