سایمون سینک نویسنده و محقق آمریکایی کتاب جدید بازی نامحدود را منتشر کرده است که ایده جالبی دارد. او معتقد است آدمها به جای رقابت محدود، می توانند به هم کمک کنند تا یک بازی نامحدود را خلق کنند. بخشهایی از فصل 9 این کتاب را بخوانیم:
چطور فهمیدم آدام گرنت رقیب من نیست؟
هر وقت اسمش را میشنیدم، حس بدی پیدا میکردم. وقتی میدیدم کسی از او تعریف میکند، حسادت تمام وجودم را فرا میگرفت. میدانم انسان خوب و شایستهای است. برای کارهایش احترام بسیاری قائلم و او هم همیشه در هر ملاقاتی، با من خوب رفتار کرده است. شغلمان شبیه هم است. هر دو کتاب مینویسیم و دیدگاه خود را نسبت به دنیای اطرافمان بیان میکنیم. خیلیها همین کار را میکنند. اما من به دلایلی، ذهنم صرفا درگیر او بود. میخواستم از او جلوتر باشم. مرتب رتبههای آنلاین و مقدار فروش کتابهایم را با او مقایسه میکردم. این احساس را فقط و فقط نسبت به او داشتم. نه هیچکس دیگری. اگر رتبه فروش کتابهای خودم بالاتر بود، لبخندی از حس رضایت و بدجنسی بر لبم مینشست. اما اگر رتبه او بالاتر بود، حالم گرفته می شد و عصبی میشدم. او مهمترین رقیبم بود و من میخواستم پیروز میدان شوم.
یک روز اتفاقی افتاد که اصلا انتظارش را نداشتم!
از ما دعوت شد تا به اتفاق هم، در یک سخنرانی شرکت کنیم. تا آن روز چندین بار با هم در سخنرانی هایی شرکت کرده بودیم. اما این اولین باری بود که دعوت شده بودیم تا با هم در صحنه حضور داشته باشیم و همزمان صحبت کنیم. پیش از آن، مثلا روز اول کنفرانس من صحبت میکردم و روز دوم او. اما اینبار، باید در کنار هم مینشستیم و مصاحبه میکردیم. مجری گفت اگر هر کدام از ما همدیگر را معرفی کنیم، قطعا ماجرا خیلی «جالب» خواهد شد. اول من شروع کردم.
رو به او کردم، بعد به حضار، دوباره به او و بعد گفتم: «تو در من حس ناامنی ایجاد می کنی.» حضار خندیدند. به من نگاه کرد و در پاسخ گفت: «این احساس دوطرفه است» و در ادامه برخی از نقاط قوت من را که آرزوی خودش بود، برشمرد.
همان موقع بود که فهمیدم منشاء این احساس رقابت چیست. نوع نگاه من، هیچ ارتباطی به او نداشت. هر چه بود، مربوط به خودم بود. وقتی اسمش میآمد، به یاد ضعفهایم میافتادم. به جای این که انرژی و وقتم را صرف پیشرفت خودم (غلبه بر ضعفها و بهبود نقاط قوت) کنم، راه سادهتر را انتخاب کرده بودم؛ میخواستم او را شکست دهم. رقابت همین است، نه؟ انگیزهای بیپایان برای پیروزی. اما در این میان مشکلی وجود داشت. چه کسی تعیین میکرد برنده یا بازنده کیست؟ چه کسی جلوتر است و چه کسی عقبتر؟ من. تمام معیارها و استانداردها را خودم تعیین کرده بودم. یک مشکل دیگر این بود که خط پایانی وجود نداشت. یعنی میخواستم در مسابقهای بیپایان پیروز شوم. مسابقهای که هیچ برندهای نداشت. من اشتباهی قدیمی، بزرگ و ناشی از تفکر محدود مرتکب شده بودم. حقیقت این است؛ شاید ما شغلی مشابه داشته باشیم و کاری مشابه انجام دهیم. اما او حریف من نبود، رقیب من بود. رقیب بسیار ارزشمندم.
هر کس تا به حال مسابقهای را تماشا یا در آن شرکت کرده باشد، میداند رقابت محدودی که در آن، یکی از طرفین دیگری را شکست میدهد و برنده بازی شناخته میشود، چگونه است. به همین ترتیب، اغلب ما وقتی فرد یا افراد دیگری هم در بازی وجود داشته باشد، صرفنظر از ماهیت بازی، «خود» را در مقابل «آنها» تصور میکنیم. با این حال، اگر بازیکن یک بازی نامحدود هستیم، باید دست از تفکر محدود برداریم. تفکری که در آن، فکر میکنیم دیگران حریف ما هستند و باید شکستشان دهیم. در عوض باید آنها را رقبایی ارزشمند بدانیم. رقیب ارزشمند کمکمان میکند تا بازیکن بهتری شویم.
رقیب ارزشمند، بازیکنی دیگر در بازی است که ارزش مقایسه را دارد. شاید رقیب ما شاید در صنعت ما کار کنند و شاید هم در صنعتی کاملا متفاوت. شاید دشمن قسمخورده ما باشند و شاید دوست و یا همکار. تا وقتی خودمان با ذهنیتی نامحدود بازی میکنیم اصلا مهم نیست با ذهنیت محدود بازی میکنند یا نامحدود. صرفنظر از این که آنها که هستند یا کجای راه پیدایشان کردهایم، نکته مهم ماجرا این است که آنها کاری (یا کارهایی) را بهتر از ما انجام میدهند. شاید محصولی بهتر تولید میکنند، دیگران احساس وفاداری بیشتری به آنها دارند، رهبران بهتری هستند و یا هدفی روشنتر از ما دارند. نیازی نیست از همه ویژگیهایشان شگفتزده شویم و یا تحت تاثیر قرار بگیریم، موافقشان باشیم یا حتی دوستشان داشته باشیم. صرفا باید قبول کنیم که تواناییها و ویژگیهایی دارند که ما میتوانیم یکی دو موردش را یاد بگیریم.
از اواسط دهه هفتاد تا هشتاد میلادی، کریس اِوِرت لوید[1] و مارتینا ناوراتیلووا [2] دو نفر از برترین بازیکنان تنیس بانوان بودند. آنها در مسابقه، رقیب هم بودند و هر کدام برای پیروزی بازی میکردند. اما احترامی که برای تواناییهای یکدیگر قائل بودند، باعث شد تا پیشرفت کنند و به بازیکن بهتری تبدیل شوند. کریس اورت در تمجید از ناوراتیلووا گفته بود «من قدر کاری را که او به عنوان رقیب برایم انجام داد، میدانم. او کاری کرد که بازی من بهتر شود. فکر میکنم او هم چنین نظری داشته باشد.» برای مثال به خاطر ناوراتیلووا، اورت مجبور شد شیوه بازیاش را تغییر دهد. دیگر نمیتوانست به شیوه بازی قدیمی خود اعتماد کند. باید تهاجمیتر بازی میکرد. رقیب ارزشمند چنین کاری برای ما میکند. ما را مجبور به کارهایی میکند که شاید دیگران و حتی مربی هم هرگز نتوانند انجام دهند. در مورد اورت و ناوراتیلووا، این رقابت منجر به ارتقای بازی خودشان و همچنین مسابقات تنیس شد.
تغییری کوچک در طرز تفکر ما، میتواند تاثیر عمیقی در نحوه تصمیمگیریها و اولویتبندی داشتههایمان داشته باشد. رقابت سنتی باعث میشود دیدگاهی داشته باشیم که صرفا محدود به برد است. اما رقیب ارزشمند، باعث میشود همواره به دنبال پیشرفت باشیم. اولی، توجه را به نتیجه متمرکز میکند و دومی، توجه ما را به جریان بازی. چنین تغییر کوچکی در دیدگاه، میتواند به سرعت نگاهمان به کسبوکار را هم تغییر دهد. تمرکز بر جریان بازی و پیشرفت مداوم، موجب آشکار شدن مهارتهای جدید و افزایش انعطافپذیری ما میشود. در حالی که تمرکز بیش از اندازه بر شکست حریف در طول زمان نه تنها منجر به فرسودگی میشود، بلکه خلاقیت را هم خفه میکند.
دلیل دیگر برای تغییر دیدگاه نسبت به رقیب ارزشمند، حفظ صداقتمان است. تصور کنید دوندهای گرفتار دیدگاهی محدود و دائما به فکر برنده شدن باشد. قوانین و اخلاق را فراموش میکند. حتی فراموش میکند به چه دلیل این ورزش را شروع کرده است. احتمالا تمام زمان و انرژی خود را صرف تضعیف رقیب سریعتر از خودش کند و در مسابقه عمدا او را زمین بیندازد. شاید هم بخواهد از روشهای دیگری مانند مصرف داروهای انرژیزا کاراییاش را افزایش دهد. هر دو روش به احتمال زیاد شانس بردن در آن مسابقه را افزایش میدهد. اما این استراتژیها قطعا موفقیتهایی فراتر از آن مسابقه را نصیبش نخواهد کرد. در نهایت او هنوز دوندهای کُند است که موفقیت زیادی کسب نمیکند. اگر ما بازیکنان دیگر را رقبایی ارزشمند ببینیم، خود را از فشار برنده شدن به هر قیمت، رها خواهیم کرد. احساس نیاز کمتری به استفاده از روشهای غیراخلاقی و یا غیرقانونی خواهیم داشت. روشهایی که در بازی که استفاده میکنیم، مهمتر از نتیجه شده و در نهایت تشویقمان میکنند صادقانهتر عمل کنیم (رهبران و سیاستمدارانی که به جای برنده یا برترین بودن، سعی میکنند کار درست را انجام دهند، مثال خوبی هستند).
وقتی به رقیب ارزشمند خودم، آدام گرانت[3]، به عنوان یک حریف فکر میکردم، هیچ کمکی به من نمیکرد غیر از این که ذهنیت محدودم را تغذیه میکرد. به جای این که به پیشرفت و هدف خودم فکر کنم، درگیر رتبهها و مقایسه بودم. به جای این که زمان و انرژیام را صرف بهتر شدن خودم کنم، بیشتر انرژی و زمانم را به فکر اینکه او چه کاری میکند، اختصاص داده بودم.
از روزی که یاد گرفتم طرز فکرم را تغییر دهم، دیگر رتبه کتابهایم را با کتابهای آدام (یا هیچکس دیگر) مقایسه نمیکنم. طرز فکرم از حس ناامنی به حس مشارکت با او تغییر کرد. اکنون هر دو با هم به سمت هدف مشترکمان قدم برمیداریم و دوستانی صمیمی شدهایم (او در کمال لطف این کتاب را ویرایش کرد و هر کاری برای بهتر شدنش لازم بود، انجام داد). وقتی اسمش را میشنوم یا موفقیتش را میبینم، احساس خوشبختی واقعی میکنم. میخواهم ایدههای او بیش از پیش گسترش یابند. به هر کسی که این کتاب را میخواند، توصیه میکنم کتابهای ببخش و بگیر و اصیلها را هم بخواند. این کتابها برای دنیای کسبوکار و حتی فراتر از آن، بسیار مهم هستند. (حقیقت این است که در بازی نامحدود هر دوی ما میتوانیم موفق باشیم. چرا که مردم میتوانند بیش از یک کتاب بخرند.) ذهنیت نامحدود، به شدت مشتاق وفور و فراوانی است. اما ذهنیت محدود به کمبودها علاقه بیشتری دارد و همه چیز را فقط برای خودش میخواهد.
در یک بازی نامحدود «بهترین بودن» غیرممکن است و چندین بازیکن میتوانند به طور همزمان عملکرد خوبی داشته باشند.
[1] Chris Evert Lloyd
[2] Martina Navratilova
[3] Adam Grant
ترجمه این کتاب در کانون ویرایش و ترجمه انجام شده و بهزودی توسط انتشارات مهربان منتشر میشود.