
نوشته کریس گتارد
ترجمه: محمدرضا خسروی، کانون ویرایش و ترجمه
آماده شدن برای تولد اولین فرزندم شناخت کاملا جدیدی از مردی که من را بزرگ کرده بود، برایم ایجاد کرد.
برای من که تا به حال هیچ فرزندی نداشتهام، موضوعی که بیشتر از هر چیز دیگری در خصوص رفتار پدر و مادرها تحت تاثیرم قرار میدهد، گفتن جمله «چیزیت نشد» به بچهها است. پدرومادرها خوب از پس این کار برمیآیند.
درست است، در مورد سناریویی صحبت میکنم که همه ما به نوعی آن را مشاهده کردهایم. مثلا پشت میز غذاخوری در منزل دوستتان نشستهاید و مشغول غذا خوردن هستید. بچه دوستتان که به سختی میتواند پنچ شش قدم بدون زمین خوردن راه برود، ناگهان تلو تلو میخورد و با سر به در کشویی شیشهای آشپزخانه برخورد میکند.
گردن بچه طوری خم میشود که بعید نیست لازم شود دکتر فیزیوتراپیست او را ببیند و حق ویزیت خوبی هم از این بابت دریافت کند. سر بچه چنان صدایی میدهد که شما ناخودآگاه میگویید «یا خدا» و بچه از شدت درد به خودش میپیچد.
بعد دوستتان را میبینید که میگوید «چیزیت نشد عزیزم»؛ و از این عجیبتر اینکه به نظر میرسد واقعا خودش هم معتقد است چیزی نشده است. کودک طفل معصوم نگاهی به اطراف میاندازد و به چشم افراد دور و برش زل میزند، بعد با خودش میگوید: اوهوم… فکر کنم چیزیم نشده است. سپس این کوچولوی بامزه با کمک پدر یا مادرش بلند میشود، گردن کج شدهاش را تا اندازه قابلقبولی راست میکند، و دوباره سرگرم بازی میشود.
سپس دوستتان رو به شما میکند و ازتان میپرسد «خب نظرت در مورد آمدن کریستاپس پورزینگیس به تیم بسکتبال نیویورک نیکز چیه؟» حادثه زمین خوردن بچه را فراموش کرده و انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است.
این رفتار همیشه برای من بسیار عجیب بوده است!
پدر من بابای بسیار خوبی بود. او خیلی پرکار بود و در روزهای کاری هفته قبل از طلوع آفتاب از خانه بیرون میزد و گاهی اوقات به شام هم نمیرسید. او معمولا وقتی به خانه برمیگشت روی صندلیاش مینشست و برای مدتی فقط نفس میکشید تا خستگی آن روز را از تنش بیرون کند.
مطمئنم بسیاری از ما که پدر و مادرهایمان بیش از 60 سال سن دارند، تجربههای مشابهی داشتهایم. پدران ما بیشتر وقتشان را سر کار بودهاند. از مسخرهبازی اصلا خوششان نمیآمد. در زمان کودکیمان اوقات بسیار خوبی را گذراندهایم. با این حال میدانستم که پدرم تا اندازهای هم رفتارم را کنترل میکند. او هیچ وقت مرا کتک نزد، اما خیلی خوب یادم میآید که همیشه مراقب حرفها و رفتارهایم بودم تا مبادا حوصلهاش را سر ببرم. در روزهایی که حالش خیلی خوب بود، میتوانستم در مورد همه چیز با او حرف بزنم، اما همیشه مراقب بودم که ناراحتش نکنم. در روزهایی هم که حال مساعدی نداشت میدانستم که باید رفتاری توام با احتیاط داشته باشم.
الان که این مطلب را مینویسم 34 روز تا به دنیا آمدن فرزندم باقی مانده است، و کم کم برای استقبال از پسرم آماده میشوم. در این روزها اغلب اوقات به پدرم فکر میکنم.
من به همه کارهایی که پدرم به درستی انجام میداد فکر میکنم، کارهایی که دوست دارم از آنها تقلید کنم. مثلا رفتاری که او با مادرم داشت، اینکه چطور از من و برادرم محافظت میکرد، الگویی که از سخت کار کردنش برای من به جا گذاشت، اینکه چطور از هوش خودش استفاده میکرد اما به آن تکیه نمیکرد. پدر من به جای تکیه کردن به هوش خود به اصول اخلاقی کارش تکیه میکرد، و این اصول را با تواناییهای ذاتی خودش ادغام میکرد، و میدیدم که این طرز فکر او چه منافع بزرگی دارد. پدرم همیشه با مردم صادق و رو راست بود. فکر نمیکنم کسی پیدا شود که بگوید از برخورد پدرم با خودش، و اینکه چطور کارها را به نحو احسن انجام میداده، و چطور هیچ گاه شکوه نمیکرده است، تردیدی داشته باشد. او خصلتها و ویژگیهای بسیار بیشتر از اینها داشت.
چون در شرف پدر شدن هستم، برای اولین بار و آرامآرام، دارم پدر خودم را میشناسم.
البته، همانطور که هر نسلی این کار را انجام میدهد، من هم به چیزهایی فکر میکنم که دوست دارم تغییرشان دهم. نمیدانید چقدر دلم میخواد به پسرم بگویم که سرسخت بودن را برای خود اولویت قرار دهد، چون هیچگاه کسی چنین چیزی را به من نگفت. دلم میخواهد به پسرم مزایای سخت کار کردن را نشان دهم بدون اینکه او را در معرض دلزدگی ناشی از استرس و خستگی قرار دهم. چطور میتوانم کار و دردسرهای آن را بیرون از خانه بگذارم و محیط خانه را برای پسرم و خودم به پناهگاهی امن تبدیل کنم.
اما حالا بیشتر از اینکه بفهمم چه چیزهایی را باید نگه دارم و چه چیزهایی را باید کنار بگذارم، مشغول یادگیری هستم. در این مرحله عجیب که پسر من هستی یافته است، اما هنوز در رحم مادرش زندگی میکند، بیش از پیش به حرفهای افرادی گوش میکنم که در مورد گذشتهها برایم صحبت میکنند. بیشتر از آنچه تصور میکردم در حال فراگیری تجربیات پدرم هستم. این برایم عجیب است که تقریبا 40 سال از عمرم میگذرد و میبینم که ناگهان درباره مقولهای جدید و بسیار بزرگ با پدر و مادرم وجه مشترک دارم.
چون در شرف پدر شدن هستم، برای اولین بار و آرامآرام، دارم پدر خودم را میشناسم.
اینها بعضی از حرفهایی است که پس از سه ماهه دوم بارداری همسرم دیگران در مورد پدرم به من گفتهاند، چیزهایی که من قبلا نمیدانستم:
مادرم چند ماه پیش به من گفت زمانی که با پدرم ازدواج کرد، هر دوی آنها روی هم 600 دلار پسانداز داشتهاند.
اواسط دهه 1970 ازدواج کرده بودند و با اینکه خودشان را برای مقابله با تورم آماده کرده بودند، باز هم به بیپولی خوردند.
در آن زمان، پسانداز آنها برای تامین چند ماه اجاره بهای یک آپارتمان کوچک در یکی از محلههای نه چندان خوب شهر زادگاه من کافی بود.
خاله و عمویم به من گفتند که وقتی پدر و مادرم برادر بزرگترم را به دنیا آوردند، همه خانواده عصبانی شدند. آنها پول کافی برای حمایت از یک خانواده نداشتند. همچنین وقتی آنها به همه گفتند که برای به دنیا آوردن بچه دومشان برنامهریزی میکنند، دیگران واقعا در زندگیشان دخالت میکردند. پدر و مادرم همه را سر جایشان نشاندند و رفتار اشتباهشان را بهشان گوشزد کردند. آنها از دیگران تقاضا کردند که این موضوع را در نظر بگیرند که آنها قرار است بار زندگیشان را خودشان بر دوش بکشند.
همه به آنها التماس میکردند که من را به دنیا نیاورند.
اما آنها این کار را کردند؛ و درست بعد از اینکه من به دنیا آمدم، آنها توانستند با سختی پول کافی پسانداز کرده و اولین خانهشان را بخرند.
زمانی که من به دنیا آمدم پدرم بیست و هفت ساله بود.
پدر بیست و هفت ساله من، با دو بچه و یک وام مسکن. بیست و هفت ساله!
وقتی من 27 ساله بودم، پس از تحمل یک سری حملات عصبی که به خاطر ناتوانی در اداره کردن فشار زندگیام به من وارد شده بود، دوباره وارد دوره درمان شده بودم.
حالا در 38 سالگی وقتی به عقب نگاه میکنم، متوجه میشوم که در سن 27 سالگی فشار بسیار کمی در زندگی تحمل میکردهام. در آن زمان در نیویورک سیتی زندگی میکردم و اجاره خانهام را بیشتر با مشاغل خلاقانه در میآوردم. شبها تا دیر وقت سر کار بودم و در تئاترهای کمدی در بزرگترین شهر کمدی جهان نقش بازی میکردم. زندگی من به معنای واقعی کلمه زندگی ایدهآل یک هنرمند بود که از نوجوانی رویایش را داشتم، و من به زندگی دلخواهم رسیده بودم. بله من زندگی رویاییام را میگذراندم.
اما بالاخره نتوانستم از پس اداره آن زندگی بربیایم. شوکهای حملات عصبی به قدری سخت بودند که من را ناخوش احوال روی مبل دراز کردند.
حالا پدرم در آن سن دو تا بچه و یک وام مسکن داشته است!
مادرم در طول دوران کودکی من گاهی کار میکرد، اما روی هم رفته او در خانه میماند و ما را بزرگ میکرد.
پدرم بیست و هفت ساله بوده است، اگر احیاناً روزی میافتاد و پایش میشکست، دردسر بزرگی گریبانمان را میگرفت.
هنوز میترسم که نتوانم پوشک بچه را عوض کنم!
من 38 ساله هستم. اخیرا مجری یک برنامه تلویزیونی بودهام و خیلی خوششانس هستم که تا الان توانستهام پادکستهای موفقی تولید کنم، یک فیلم کمدی خاص را بفروشم، و به دور دنیا سفر کنم. من هر پولی که به دست میآورم را در حسابهای پسانداز و سرمایهگذاری و برنامههای بیمه و تمام چیزهای دیگری که میتواند یک شبکه ایمن ایجاد کند، پسانداز میکنم.
و با این حال، هنوز میترسم نتوانم پوشک بچه را عوض کنم.
نمیدانم پدرم چطور این کار را میکرد.
من و همسرم، هالی، در تعطیلات سال نو به دیدن قوم و خویشانم رفتیم و پدرم در فرودگاه ما را سوار ماشین کرد. توی ماشین همه داشتیم صحبت میکردیم که من شنیدم هالی زیر لب چیزی گفت که در آن زمان دیگر برای من آشنا بود.
« سلام، دارم حست میکنم.»
پدرم کاملا گیج شده بود. او پرسید: «صبر کن، با من حرف میزنی؟»
من او را در جریان گذاشتم و گفتم «نه، از این بابت معذرت میخوام. او با بچه حرف میزند. وقتی بچه شروع به لگد زدن میکند هالی با او اینطوری حرف میزند.»
با شنیدن این حرف اشک در چشمان پدرم حلقه زد. گریهای از سرِ شوق، دل نرمی و هیجان که احساساتش را به غلیان آورده بود، احساساتی که پیش از این به ندرت از او دیده بودم.
چیزی نگفتم، اما فکرهای زیادی به ذهنم خطور کرده بود. از همه مهمتر اینکه این بچه در چهار دهه گذشته از زندگی من کجا بوده؟ بالاخره مجبور شدم نفس عمیقی بکشم تا از کینه ورزیدن غریزی به پسرم که هنوز به دنیا نیامده بود جلوگیری کنم. او میتوانست این روی پدرم را ببیند، یک پدرپزرگ مهربان! اما چرا من این روی پدرم را ندیده بودم؟
جواب ساده است: چون پدرم الان دیگر میتواند گارد سرسختی خود را باز کند و آن پدربزرگ مهربان باشد. در زمان کودکی من، او همیشه به خاطر بحران مالی تحت تاثیر فشار عصبی بود. او در آن روزها یا بیمار بود و یا روزهای سختی را پشت سر میگذاشت، اما حالا میتواند با پسرِ کوچک من رفتار ملایمی داشته باشد. چنین رفتاری برای پدرم هم خوب است، و هم البته برای پسرم شگفتانگیز خواهد بود. امیدوارم که باز هم اشکهای شوق پدرم را ببینم.
حالا که دارم پدر میشوم، خودم را در حال مرور بخشی از جریان زندگیام میبینم که به پدرم مربوط میشود. اکنون بعد از اینکه خودم را شناختهام، بازگشتهام و خاطراتم را مثل یک فیلم نگاه میکنم. البته حالا موضوع فیلم زندگی من با دفعات قبل فرق میکند و من با نگاهی جدید این فیلم را تماشا میکنم.
پدرم خسیس نبود.
پدرم در برخورد با ما سرد نبود.
پدرم حتی یک روز هم در زندگیاش بی عاطفه نبود.
پدرم ترسیده بود.
و من هرگز این را نفهمیده بودم.
چقدر شگفتانگیز بود که من هرگز این را نمیدانستم! چقدر باور نکردنی!
او با پنهان کردن ترسش از من چه هدیهای به من داد.
من تنش را در رفتارش احساس میکردم. دلهرهاش را احساس میکردم. حتی گاهی عصبانیتش را احساس میکردم.
اما هیچ وقت حس نکردم که او ترسیده است.
حالا دوباره آن بچهای را که با سر به درد شیشهای خورد را در نظر بگیرید.
او به زمین میافتد. ممکن است ترسیده باشد. حتی ممکن است درد داشته باشد.
پدرش به او میگوید که هیچی نشده است، بلند میشود و میرود دنبال بازیاش.
حالا تصور کنید که من آن بچه بودهام؛ و آن لحظهای که با سر به در شیشهای خوردم، تک تک دقایق هر روز زندگی من بوده است، از لحظهای که به دنیا آمدم، تا هجده سالگی که پدرم خرجم را میداد.
او در تمام مراحل زندگی من حضور داشت و هر کجا که در برابر مشکلات احساس ضعف میکردم، یا فکر میکردم نقطه اتکایی ندارم، یا مردد بودم، و یا شرایط تا حد غیرقابلتحملی برایم دلهرهآور بود، به من میگفت: «چیزیت نشده است».
دو دهه تمام با خود میگفته: این شرایط واقعاً فاجعهبار است. اما شاید اگر من به روی خودم نیاورم، شاید کس دیگری هم بویی نبرد.
او به مدت بیست سال همه نوع ترسی را حس کرد تا من مجبور نشوم هیچ کدامشان را تحمل کنم.
پدر من چنین آدمی است و همیشه همینطور بوده است.
امیدوارم در بهترین روزهای زندگیام بتوانم نیمی از کارهایی را که او در بدترین روزهای زندگیاش انجام داد، انجام دهم.
این متن از مجله اینترنتی مدیوم ترجمه شده و در شماره مرداد 98 مجله موفقیت به چاپ رسیده است.