جیل کنراث، نویسنده کتاب فروش به شرکتهای بزرگ
در آخرین روزهای پاییز ۲۰۱۷ وقتی با همسرم در فرودگاه خداحافظی کردم در تصورم هم نمیگنجید که این آخرین دیدار ما باشد. من داشتم به سمت خانه پرواز میکردم و روز بعدش هم سخنرانیای در بوستون داشتم. فرد در کلبه ما در یوتای جنوبی مانده بود تا دو هفتهای را به بازی گلف بگذراند. اما قسمتش این نبود. دو روز بعد از مشکل سیستم ایمنی کبدش درگذشت. به من و بچههایم خیلی سخت گذشت. اما وقتی برمیگردم و به زندگی مشترکمان نگاه میکنم میفهمم فرد تا چه حد مسیر زندگی مرا تغییر داده، اولویتهایم را شفاف کرده و رفتارهایم را شکل داده است. برای همین است که میخواهم درسهایی که از او گرفتم با شما درمیان بگذارم:
♦ درس زندگی اول: برنده شدن همیشه امکانپذیر است.
اولین بار که فرد را دیدم مربی فوتبال و ۳۳ ساله بود و دو جام قهرمانی را برده بود. قرار بود با تیمی بازی کنند که رکورد ۶ بر صفر داشت. یادم نمیرود چطور با گروهش ساعتها فیلم بازی تیم رقیب را تماشا و با هیجان بحث میکردند. یک شب که با هم برای شام بیرون رفته بودیم، روی زیربشقابی نقشه حمله و تکنیکهایشان را کشید. خیلی برای تیمشان هیجانزده بود. توضیح داد چطور میخواهند راه حریف را ببندند.
با تعجب گفتم: تو که واقعا فکر نمیکنی قرار است برنده شوید؟
گفت: چرا. فکر میکنم. ما نقشه خوبی ریختهایم. اگر همه چیز خوب پیش برود میبریمشان.
جمعه شب با امتیاز ۷ بر ۶ برنده شدند، فقط و فقط به این دلیل که استراتژی برد و اجرایی بینقص را در پیش گرفته بودند.
♦ درس زندگی دوم: مشوق باشید.
هر وقت مهارت جدیدی میآموزید یا به خودتان سختی میدهید، ترس و تردید سراغتان میآید. به عنوان مربی سابقهداری در ورزش و تجارت، فرد میدانست که جوانها برای شروع کار نیاز به دانستن چرایی و روش کار دارند.
فرد میدانست که برای اینکه بهترین قابلیت خودمان را نشان دهیم، نیاز به کسی داریم که باورمان داشته باشد. همیشه و به موقع حاضر بود تا بزند پشت بچهها و آدمها و بگوید: عالی بود!
هر وقت کسی نتیجه دلخواه را نمیگرفت، او را به کناری میکشید و میگفت چطور متفاوت عمل کنند و با قاطعیت میگفت که میتوانند. هروقت درباره ترسهایم با او حرف میزدم، با اطمینان ۱۰۰٪ میگفت: من حاضرم هر روز روی تو شرط ببندم. و من برای کارآفرین شدن همین حرفش را لازم داشتم.
♦ درس زندگی سوم: لذت ببرید.
اولین بار که مربیگری همسرم را برای دانشآموزان دبیرستانی دیدم، برایم واضح بود که خودش دارد بیشتر از همه از کارشان لذت میبرد. کارش را با شوق و عشق انجام میداد. ساعتهای زیادی صرف میکرد تا کاری جذاب و هیجانانگیز خلق کند.
برای من فرد یک همبازی بود. وقتی مشغول کار بودم، داشت برنامه میریخت که بعدش چه کار کنیم. همیشه برنامهای برای پیادهروی یا رستورانی جدید داشت دنبال فعالیتهای جالب و نمایشهای جدید بود.
لذت و تفریح مهم است. کارها را سادهتر و لذتبخشتر میکند. مری پاپینز گفته بود: در هر کار اجباری، عنصری لذتبخش هست که اگر آن را پیدا کنید، کار تبدیل به بازی میشود.
♦ درس زندگی چهارم: چیزهای جدید یاد بگیرید.
وقتی همسرم تصمیم گرفت به دلیل مشکلات جسمی خودش را بازنشسته کند، نگران بودم که مثل بازنشستههای دیگر جلوی تلویزیون لم بدهد و پرکاری و شورش را از دست بدهد. اما لازم نبود نگران باشم. اولین کاری که کرد گرفتن گواهینامه خلبانی بود که یک سال طول کشید. بعد از آن رفت سراغ شورولتش و آن را قطعه به قطعه از هم جدا کرد و دوباره همه را سر هم کرد تا مهارتهای ماکانی خودرواش را بازآفرینی کند.
آخر سر هم رفت سراغ گلف که عاشقش بود. حالا وقت داشت تکتک مجلات گلف را ریز به ریز بخواند، ویدئوهایش را تماشا کند و تکنیکهایش را اجرا کند. تقریبا هر روز گلف کار میکرد. تا ۷۸ سالگی که فوت کرد، داشت چیزهای جدید یاد میگرفت.
♦ درس زندگی پنجم: خاطرات ماندنی بسازید.
رویدادهای زندگیمان را طوری طراحی میکرد که هرگز از یاد نروند. تولد سورپرایز چهل سالگیام پر از دوستان دهههای مختلف زندگیام بود. سالگردهای ازدواج به شامهای رمانتیکی میگذشت که به دقت از قبل طراحی شده بود. همین پاییز سفر پنج روزهای به رودخانه کلمبیا برایمان برنامهریزی کرد تا اتمام کتاب جدید من را جشن بگیریم.
با دخترم کتی این رسم را درست کرده بود که هرسال بروند به مسابقه اسبدوانی. با پسرم رایان هرسال برای مسابقات فوتبال و پرواز میرفتند. در دنیای تجارت امروز ساختن خاطرات ماندنی برای مشتریان رسم شده است. پیشنهاد میکنم این را به زندگی شخصیتان هم وارد کنید.
♦ درس زندگی ششم: رویکردتان را انتخاب کنید.
شوهرم مشکلات سلامت متعددی داشت، اما خیلیها این را نمیدانستند. همیشه فعال و پرانرژی بود. کولیت روده، سردردهای مزمن، درد گردن، سرطان پوست، بیماری هاشیموتو و چندین عمل جراحی در یک سال داشت. اما همیشه با لبخندی بر لب و نقشههایی در سرش راه میرفت. همیشه پروژههایی برای کمک به کسی، زیباتر کردن خانه، یا خوشحال کردن یک نفر داشت. ضمن اینکه سعی میکرد فعالیت فیزیکیاش را هم داشته باشد. بعدازظهر که میشد حسابی خسته بود و مینشست پای تلویزیون. اما حسش خوب بود. میدانست برای زندگی کاری معنادار کرده و از حضور آدمهای زندگیاش لذت برده است.
♦ درس زندگی هفتم: شغلتان زندگی شما نیست.
من بعد از موفقیتهایم در زیراکس غرق کار شده بودم. عاشق رکورد زدنم بودم، با رقبای طراز اول مبارزه میکردم و از شکست دادن حریفهایم لذت میبردم. مسابقات فصلی را میبردم و رکوردهای ماه را میزدم. فقط میخواستم بهتر و سریعتر کار کنم، پیشرفت کنم و پول بیشتری درآورم.
امروز خوشحالم که شوهرم روحم را نجات داد. ضمن اینکه از موفقیتهای من خوشحال بود، با من بحث میکرد که تصویرم از خودم را به موفقیتهایم محدود نکنم. اوایل از این کارش متنفر بودم. اما واقعیت این است که او حق داشت. میتوانستم تبدیل به ماشین پولسازی بشوم، اما فرد کمکم کرد که کنار آنچه اهمیت داشت بمانم: خانواده و دوستان و کاری را بکنم که ماندنی باشد.